SANYA NEWS
فرهنگی

پاییز رسید

نوشته شده توسط admin در تاریخ 23 قوس 1404

اشتراک گذاری: فیسبوک | توییتر | واتس‌اپ | لینکدین
بازدیدها: 51


پاییز رسید

نویسنده: میراجان امیری

بخش‌هشتم

خبرگزاری ثانیه: ساعت ۹:۰۵ بود که با کش‌نمودن پرده توسط مادر از خواب بیدار شد و روشنایی آفتاب مانع بازشدن چشمانش می‌شد. چند لحظه، همین‌که آرام‌آرام چشمان خود را باز نمود، لب‌خندی‌زد و با خود گفت: امروز روز بزرگ است؛ ان‌شاءالله و حتمی نامه را برای داکتر (زبیده) خواهم داد و ابراز عشق خواهد نمود.

ساعت ۲:۳۰ بعد از ظهر شد و آن‌وقت، زمان رفت‌وآمد جدید داکتر (زبیده) بود. مرغ‌دل هدایت به پرواز بود و هر لحظه اضطراب، تن او را به لرزه می‌آورد و این انتظار کشیدن‌ها برایش سنگینی می‌کرد.

بلآخره انتظار به حال پایان‌رسیدن بود. نگاهش فقط به سمت کوچه، به آمدن داکتر (زبیده) خیره شده بود. هیچ‌جایی برایش آرامش نمی‌داد و همین لحظه بود که قد داکتر (زبیده) از کوچه نمایان‌شد. هدایت با اضطراب رفت و سمت او را گرفت. همین‌که نزدیک شد تا نامه را برای زبیده بدهد، ناگهان مادر زبیده صدا زد:

«دخترم، یک‌لحظه؛ من هم بازار می‌روم، با هم می‌رویم.»

هدایت آه کشید و رو به آسمان کرد:

«خدایا! امروز صددل را یک‌دل کرده بودم؛ اما بلآخره این عزراییل (مادر زبیده) را برایم فرستادی. ای وای به حال من، ای وای…»

پریشان، آهسته‌آهسته سمت خانه را گرفت و دوباره خود را قید همان چهاردیواری اتاق نمود و شب را با این‌همه ناآرامی‌ها سحر کرد. این روال چند روزی ادامه پیدا کرد. ناخودآگاه از همه‌چیز دلسرد شده بود. فقط همان اتاق و دیوان عبدالقهار عاصی بود که گاه‌گاهی او را آرام می‌نمود.

هوای روستای پدری بر سرش زد. رفت کنار مادر و حال دل خود را برایش قصه کرد و مادر را راضی کرد تا اجازه دهد چند روزی پنج‌شیر برود.

بلآخره رضایت گرفت و فردای آن‌روز سمت پنج‌شیر رفت. بعد از سه‌ساعت به روستای‌شان رسید. شب آن‌جا باران باریده بود و هوای روستا تازه و گوارا شده بود و بعد از چند روزی، لب‌خند و طراوت را می‌شد در چهرهٔ هدایت دید.

چند روز را آن‌جا گذراند. اما حال‌وهوایش بر همان کوچه و پس‌کوچه‌هایی بود که داکتر (زبیده) از آن‌جا گذر داشت. بعد از چند روز، دوباره عازم کابل شد و اشتیاق زیادی برای دیدن زبیده داشت.

عصر روز بود که کابل رسید و شتابان رفت سمت همان راه؛ راهی که داکتر (زبیده) در رفت‌وآمد بود. همین‌که از دکان ماما صادق گذشت و کوچه را چپ دور کرد، روبه‌رو با زبیده شد و چشمان‌شان لحظه‌ای به یک‌دیگر عمیق شد؛ گویی سال‌هاست از هم دور بوده‌اند. اما هیچ‌گاهی هر دو طرف، خصوصن هدایت، جرأت ابراز آن‌را نداشت. همین‌که داکتر (زبیده) را می‌دید، همهٔ تنش به لرزه می‌افتاد و تپش قلبش تندتر می‌شد و این علایم باعث می‌شد که هدایت بیشتر در دوری زبیده بسوزد.

هدایت تصمیم‌گرفت که رستم، پسر کوچک ماما صادق، را وادار نماید تا نامه را برای زبیده بدهد، تا این‌همه اضطراب از میان برداشته شود و این دوری‌ها از بین برود.

رستم پسر باجرأت و شوخ‌طبع بود و گاه‌گاهی ماما صادق از این‌که پسرش بی‌حد او را اذیت می‌کرد، غضب می‌شد و مجبور می‌شد به سرش دست بلند کند؛ اما هیچ تأثیری نداشت. با وعده‌های چرب داریوش و هدایت، او را وادار کردند که شام همین روز نامه را برای زبیده بدهد و فقط از هدایت نام ببرد. گرچه داریوش به این کار خام بود. اما باز هم برای این‌که هدایت به زبیده برسد، قبول کرده بود.

شام فرا رسید و دل‌ها بی‌قرار آمدن زبیده بودند. همین‌که جماعت مردم از مسجد بیرون شد، زبیده از میان‌شان قد کشید و چابک‌چابک قدم می‌گذاشت. هدایت به رستم اشاره کرد که همین وقتِ خوب است؛ برود در آخر کوچه منتظر بماند و همین‌که فرصت مناسب را دید، کار را تمام کند.

رستم سمت آخر کوچه را گرفت و در میان تاریکی کوچه ناپدید شد و زبیده با زیرنگاهی به سمت هدایت، راه خود را گرفت. اضطراب، همهٔ وجود هدایت را گرفته بود. همین‌که می‌خواست سمت آخر کوچه برود تا آگاه شود که رستم کار را یک‌طرفه کرده یا نه، زنگ تیلفونش به صدا آمد. جواب داد؛ مادرش بود و او را وادار کرد که عاجل به سمت سرک بیاید و مادر خود را تا خانه همراهی کند. وارخطا سمت مادرش رفت و آن شب را با صد فکر و نگرانی سحر کرد.

ساعت ۱۰:۰۰ صبح بود که با رستم سر خورد. از این‌که با مادرش بود، به اشاره فهماند به رستم که کار را کرده یا نه؛ او جواب مثبت‌داد و چهرهٔ هدایت آن لحظه، عالم شادی‌ها بود. آهسته‌آهسته با مادرش سمت خانه رفت و هر لحظه انتظار می‌کشید که زبیده چه وقت زنگ می‌زند؟ آیا او را قبول خواهد کرد؟ نامه را خوانده است یا نه؟ این همه سوالات در ذهنش می‌چرخید

جستجو
ویدیوهای محبوب

25.Oct.2025

26.Oct.2025

26. Oct. 2025


نظرات کاربران

ارسال نظر