نوشته شده توسط admin در تاریخ 27 عقرب 1404
اشتراک گذاری:
فیسبوک |
توییتر |
واتساپ |
لینکدین
بازدیدها: 78
تابستان ۱۴۰۰ جوش گرمی بود، کابل بوی ناامیدی میداد. در سیمای همه ترس، اضطراب، غم و اندوه هویدا بود. مسیر وظیفهی من از میان کوچههای ( کارته سه) که متصل به کوچه ریاست پاسپورت بود، میگذشت و آنجا موج بیشماری از مردم را میشد دید که به ریاست پاسپورت هجوم آورده بودند، جایکه از مهاجرت و آوارگی و نرسیدنها سخن میگفت،
کابل داشت دوباره بهیک شهر وحشتزده درمیآمد، از دستفروش تا کارمندان و مقامات، همه در یک ترس و ناامیدی فرو رفته بودند و از سوی دگر عمر حکومت داشت قدم به قدم به فروپاشی نزدیک میگردید.
مقامات به بهانههای مختلف به قصرهای دلکشای بیرونمرزی خود سفر مینمودند و بهتدریج مهار و رهبری پستهای کلیدی به جوانان کمتجربه سپرده میشد، رسانههای دیداری و شنیداری از سقوط اینیکی شهر و آنیکی از شهرها و شهرستان و استانها گزارش میدادند و تا اینکه به دروازههای شهر کابل رسید و سرانجام در ۲۴ اسد سال ۱۴۰۰خورشیدی همهچیز تمام شد و حکومت بیستسالهی ( جمهوری ) فروپاشید.
هواپیماها به پرواز درآمدند و آوارهگیها و پناهندهگیها دوباره شدت گرفت، مردم به شکل تاریخی به سمت ( فرودگاه کابل )هجوم میبردند که عدهای توانستند خود را به داخل هواپیما برسانند، عدهای به بالها و بدنهی هواپیما پناه بردند و هنگام پرواز هواپیما و ارتفاعگرفتن از آن سقوط کردند و زندگیشان پایان یافت، و عدهای هم غمزده به خانههای خود پناه آوردند و تصمیم به مهاجرت از راههای غیر قانونی را پیش گرفتند، که داغ ِ نرسیدن و اسیرگیری و ناپدید شدن را به همراه داشت.
من (عمر) جوانیکه تازه هشتماه میشد در یکی از نهاد های دولتی صاحب مقام و منصب شده بودم که با دشواریهای فراوان با گذشت فراز و نشیب زیادی بدست آمده بود، با عالمی از آرزوها نابود شد در ظرف یکشب همهچیز به من و جوانان همراهم ضرب صفر شد.
سرزمینی که عاشق خاک و خاشکا، باغ و بوستان و ویرانهها و آبادیهایش بودم، داشت به جهنم تبدیل میشد. فشارهای روحی و بربادرفتن خوابهای که برای زندهگی و آینده دیده بودیم، کابوس گردیده بود؛
بلاخره روی ناگزیری، چارهی جز مهاجرت، راهی برایم نمانده بود و تصمیم گرفتم این راه را انتخاب و راه سفر پیش گیرم.
به هر حال من بعد از چندماه تلاش و پشتسرگذاشتن مشکلات بسیار برای تمدید گذرنامهام، پس از سقوط جمهوریت؛ تصمیم گرفتم به صورت قانونی به ایران مهاجرت و از آنجا «قاچاق» به یکی از کشور های اروپایی سفر کنم.
روز سوم رمضان ماه مبارک رمضان( ۱۴۰۱ خورشیدی) آغاز سفرم بود که از منطقهای کمپنی کابل شروع گردید جایکه برای هر مسافر یا آرزوها به واقعیت درمیآید و یا آرزوهای انسان خاک و دود میشوند.
شامگاه بود که حرکت کردم و بعد از ( چندین ساعت ) منزلزدن عازم شهر باستانی هرات شدم شب را آنجا سپری کردم آنهم با تصویر تمام آرزوها سحر شد و بعد از نماز صبح در مسیر راه اسلام قلعه راه افتادم و بعد از ( دو نیم ساعت ) در نقطه صفری میان افغانستان و ایران رسیدم، که شاید از هزار نفر بیشتر آنجا در انتظار رفتن به آن سوی مرز تجمع داشتند و بیشتر جوانانی بودند که آرزوهای در سرزمینشان تمام شده بود و مسیری را انتخاب کرده بودند که یا مرگ بود و یا هم رهایی از آنهمه بدبختی و ظلمتها.
بلاخره بعد از طی مراحل قانونی به آنسوی مرز رسیدم و برای رسیدن به شهر مشهد؛ بعد از منزلزدن بیشتر از (دو ساعت ) به شهر مشهد رسیدم و شامگاه همانروز به عزم تهران راهی سفر شدیم.
بعد از یکشبانه روز مأواگرفتن، شامگاه روز بعد به (ترمینال) جنوبی شهر تهران رسیدم، شهری که داشت با اولین شبهایش دردآورتر بود و آنچه که در رسانهها گاهی بازتاب داده میشد ظاهراً چنینچیزی نبود؛ بیشتر از اینکه مردمش خُلق خوش و رفتار نیک داشته باشند برخورد خشن در برابر مهاجران داشتند، چونکه برای منِ که قانونی عازم این کشور شده بودم هیچ (مهمانخانهای ) حاضر به تحویلدهی اتاق برای من هم نشدند تا بلاخره در یکی از ( مهمانخانهای ) نهچندان خوب بلکه پر از خوف و خطر شب را سحر نمودم.
یک روز دگر هم آنجا مانده و بعد از تماس با همان ( واسطه) که قبلاً در کابل با او در تماس بودیم، مرا برای رفتن به سوی مرز ایران و ترکیه به یکی از مناطق دگر شهر تهران خواست و من بعد از (دوشبانهروز ) تهران را به مقصد مناطق مرزی ایران و ترکیه ترک نمودم و بعد از چند ساعت منزلزدن، حوالی ساعت (دوازده شب ) بهیکی از مناطق مرزی ایران که «خوی» نام داشت رسیدم. شب را آنجا سپری کردم و شام روز بعد بهسمت نقطه صفری بین ایران و ترکیه حرکت نمودم، آنجا با دو خانوادهی دیگری که از کابل آمده بودند معرفی شدم و آنها همراه و همرکاب من شدند و داشتند فصل تازهای از زندهگی را مینوشتند، اینجا منطقهای بود که از پیر و جوان گرفته تا کودکان و زنان؛ همه (قاچاقچیان) انسان به آنسوی مرز بودند و در اندکی از آنها انسانیت میافتی، بقیه همه بیرحم، وحشی، جز منافع هیچی برای شان مهم نبود و آن سوتر دور از ما منطقهای بهنام «چالدران» بود جغرافیایی نام آشنایی هر مسافر که تعریف از وحشت، بیحرمتی، راهگیری، زجر و عذاب بود و به قول مسافرینی که از آنجا عبور کرده بودند، آنجا را محل اختطاف، باجگیری، کشتن به طور وحشیانه روایتها داشتند و پیر و جوان تا کودکان و زنان همه مسلح و در کمین برای شکار مسافرین. ناچار بودند و با اندک اشتباه مسافر و غفلت، او را به پرتگاه میکشاندند و اما اینطرف منطقهای که ما آنجا چندروزی را برای عبور از خاک ایران اقامت داشتیم، «ترسآباد» نام داشت.
نمیدانم که این نام رسمی بود و یا بابت بود و باش «قاچاقبران» مسما شده بود درهی بود تنگ که تماس های خطی در آنجا قابل دسترس نبود و تنها قاچاقبران با وایفای دستداشته میتوانستند با یکدیگر در تماس شوند، همه خوابگاهها از مسافران افغانستانی و سوری پر شده بود و آب و غذا در زمان معین در دسترس نبود و آدمها همانند اسیران تبادله و حتی توسط برخی از آنها محکوم به بودن در آنجا بودند، زیرا ظلم حاکم و مجبوریت ناچار شان کرده بود.
اینجا بعد از چند روز انتظار، سرانجام شبهنگام اولین سفر(گیم) ما سمت مرز ترکیه آغاز شد گروپ های مسافرین هر کدام با راهبلد هایشان در دامنههای کوه در حرکت شدند و در این مسیر پر خم و پیچ برای رسیدن به هدف هزاران خوف و خطر را به جان و دل خریدند، که عدهای عبور کردند و عدهای دوباره باز گشت خوردند و این اولین تجربه بود برای رسیدن نامؤفق و دوباره همان مسیر رسیدن به خوابگاه قبلی را پیش گرفتیم که بعد از ساعتها پیادهروی به اتمام رسید.
پنجروز دیگر طول کشید که تا دوباره زمینه رفتن ما به آن سوی مرز فراهم شد (یازده شب ) بود که دوباره گروپ های مسافرین با همان رمزهای دادهشده به مسیر ادامه دادیم،
همه برای رفتن در این مسیرهای پر خم و پیچ و سردی جانسوز با دلهره و ترس در حرکت شدیم و از کوهها و راههای دشوار گذشتیم و چند گامی به مرز مانده بود که از مرز بگذریم، بیمحابا با اقدام غیرمنتظرهی سپاه ایران برگشت داده شدیم و همان راه پر برف را دوباره طی نموده به منطقه اولی عازم شدیم.
فردای آنروز مسافرخانه داشت خالی میشد و تنها ما چند جوان افغانستانی و دو اتباع پاکستانی مانده بودیم و بس.
دو روز دیگر برای رفتن مجدد با آن سوی مرز انتظار کشیدیم، تا اینکه دوباره حوالی حدود (دوازده شب ) گروپ های مهاجرین از راههای حادتر و تندتر به کوه و دره پناه برده و از آنجا با راهی که قبلاً برنامهریزی شده بود بهسوی خاک ترکیه در حرکت شدیم.
طلوع آفتاب نزدیک میشد و با ( بیست و چند ) همسفر به درهی که مربوط خاک ترکیه میشد رسیدیم؛ ساعتی آنجا دم راست کردیم و در آب و هوای خوشگواری آن دره (نیم ساعتی ) بهخواب رفتیم، شدت خستهگی راه بهحدی بود که سیدقیقه انگار سیثانیه گذشت.
این مسیر پر خم و پیچ تا عصر همان روز ادامه
یافت؛ تشنهگی، خستهگی، گرسنهگی داشت همه را از پا میافگند و این رویاها و زندگی آرام آن سوی آبها بود که امید و آرامش برای حرکت میداد.
شامگاه به یکی از شهر های مرزی ترکیه (وان) رسیدیم و موتر مسافر بری کوچکی برای انتقال ما آمد و ما چنان خوشحال که همهچیز رو به راه شده است و ادامهی مسیر راحتتر خواهد بود.
هنوز اول راه بود و بعد نیم ساعت منزل با موتر، در نزدیک دامنه کوهی پیاده شدیم. راه پر خم و پیچ را میان کوه و دره تا نیمههای شب منزل زده تا اینکه به یکی از خوابگاهها رسیدیم.
خوابگاه فقط یک نام بود در اصل یک تهکویی (زیر زمینی) بود تاریک و بیهیچ لوازمی، دو شب را آنجا سپردی کرده و بعد با هماهنگی قاچاقبران هر مسافر، جداگانه به خوابگاه های هدایت شدند.
پنجروز آنجا سپری شد ( آذان صبح ) روز ششم به مسیر بعدی همه راه اُفتادیم و بعد از چنددقیقه استراحت کوتاه بهسمت جنگلی که دارای درختان بید و چنار بود راه افتادیم و تا شامگاه همانروز آنجا بایست در انتظار فرمان بعدی میبودیم.
حدود ساعت ۷:۰۰ شب بود، که همه آماده برای رفتن مسیر بعدی شدیم، همه دسته دسته و شتابزده به سمت کوه پایههای بلند پر از برف و مسیر های طاقت فرسا ادامه دادیم.
این مسیر رفتن ما بیش از حد طول کشید و بیشتر ما دیگر توان رفتن با پاهای خود را نداشت. بالخصوص زنان و دختران همرای ما، پاها همه کرخت شده بود و دیگر هیچ حسی از شدت یخی در پاهای ما وجود نداشت و بسیار مسیر ها را دست پا زده ادامه میدادیم، تا اینکه در میان درهی حوالی ۸:۰۰ صبح رسیدیم، که موتر ها انتظار ما را میکشید.
بیست و چند دقیقه با موتر/ماشین به حرکت افتادیم تا اینکه نزدیک تپههای سرسبز که هوایش مژده بهار و عطرش روح آدمی را زنده میکرد پیاده شدیم. همه دسته دسته در میان همان تپه ها ناپدید شدند و مابقی چهار نفر دیگرمان باید این مسیر را به دستور ( واسطه) با نقشه دستداشته در تیلفون همراه در دامنهی تپهها ادامه میدادیم،
از ساعت ۹ صبح حرکت ما آغاز شد و الی سه صبح روز بعدی به پایان رسید، در این مسیر خسته و از پا افتاده بودیم، گرسنهگی بیحد داشت ما را از رمق میانداخت زیرا دوشبانهروز چیزی نیاشامیده بودیم.
نان خشک و آب آورده شد چنان لذیذ بود که هیچ غذای خوب دنیا را در آن حالت نمیشد شبیه آن دانست.
نزدیک طلوع آفتاب همه بهخواب رفتیم و ساعت ( دو و چند دقیقه ) بعد از ظهر بیدار شدیم و با دستور راهبلد به راه خود ادامه دادیم، بعد حدود ( نیم ساعت ) در یک منطقهای که دور از چشم مردم بود یعنی جراجیم، پیاده شدیم ساعاتی را آنجا گذارندیم تا اینکه ماشین آمد و به راه خود ادامه دادیم.
حدود یک ساعت با موتر منزل زدیم و از پاسگاه های پلیس به خوبی عبور نمودیم، باران نم نم باریدن گرفت و مسیر راه ما بابت کمربند شهری پلیس دوباره پیاده شد و به سوی کوه همه ما به راه افتادیم.
رسیدن ما از آنچه فکر میکردیم سختتر شد و باران داشت همه ما را خیس میکرد و هیچ جای کوه و کمر برای ما پناه نمیشد و ما هم در این مسیر ناگزیر بودیم تا راه بیافتیم،
بلاخره در مسیر پل مقصد رسیدیم و با تماس به ( واسطه) خود بعد از چند دقیقه موتر/ماشین رسید و همه خرسند شدیم که دشواریهای راه تمام شد و مسیر مابقی آسانتر از مسیر طیشده خواهد بود،
اما چند دقیقه از بودن ما در موتر سپری نشده بود، که در مسیر راه در دام پولیس افتادیم که هیچ کس تصور آن را نمیکرد.
همه تا فردای آن روز در پاسگاه پلیس ماندیم و بعد طی مراحل اسناد، به یکی از مراکز خروج مهاجرین انتقال داده شدیم.
بیست روز آنجا با دشواریها تمام شد و در مسیر انتقال ما تا مرز ایران ضرب و شتم زیادی را متحمل شدیم، که عدهای توسط پولیس مرزی زجر و عذاب فراوانی کشیدند که منجر به شکستن بعضی از اعضای بدن شان شد.
نزدیک خط صفری ایران و ترکیه رسیدیم که همه سربازان انتظار تک، تک، ما را میکشیدن و چنان آماده بودن که گویا به فتح جنگی میروند…
قطاری از سربازان آماده شد و هر کدام با وسایل برقی و چوبهای هندبال انتظار مرا میکشیدند، دیری نگذشته بود که صداهای در دل کوه و آسمان پیچید و هریکی برای نجات جان خود به هر طرف در میان کوه و دشت پراگنده میشد و ما با ششتن به سمت راست دشت در میان سنگ و لای حرکت نمودیم، چندی نگذشته بود که صدای از بلندی کوه پیچید افغانی ایست !
افغانی!
بعد چند گلوله نزدیک پاهای ما اصابت نمود. اما ما را از حرکت بازمانده نتوانست به راه ناکجای خود ادامه دادیم، که در مسیر راه مردی انتظار ما را میکشید و با صدای نسبتا ضعیف صدای ما زد، راه بلدم، راه بلدم، بیایید با من که دزدان در کمین است و عدهی از مسافرین را در گرو خود گرفتهاند، به من اعتماد کنید من راه بلدم.
ما که جز چارهی اعتماد به این آدم نا آشنا نداشتیم بلاخره تصمیم گرفتیم با او در راه شدیم.
نام او علی بود و براستی راه بلد و انسان نیک سرشت بود، او ما را مدت دو شبانه روز در خانه خود نگهداری کرد و در مدت اقامت ما در خانهاش برای همه ما آنچه لازم ما بود فراهم نمود و در ساعت های پایانی روز دوم با پول پرداخته شده به تهران انتقال ما داد.
تهران یک ماه بخاطر تمدید گذرنامهام انتظار کشیدم و تصمیم داشتم دیگر افغانستان برنگردم و اینجا یک زندگی نسبتا خوب را ادامه دهم، اما هیچی بر مرام من پیش نرفت، هر دَر و دروازه برایم مثل افغانستان نیز در اینجا بسته شد و هیچ جای نتواستم برای خود کار و زندگی سر و سامان دهم.
بلاخره تصمیم بر این شد، که دوباره با دنیایی از ناامیدی و نرسیدن، زخمی شدن، افسردگی، روح زخمی به خانه برگردم، جایکه دعا کرده بودم دیگر هرگز بر نگردم نه بخاطر دوست نداشتن خاک و وطن برایاینکه زندگی بسازم و دیگر رنج روزگار دامنگیرم نشود، اما آمدم با رنج های بیشتر و پر بارتر ادامه میدهم…
نویسنده: میراجان امیری
ترامپ: ۴۸ ساعت آینده برای خاورمیانه سرنوشتساز است!
وزیر دارایی اسرائیل به عربستان: کشور فلسطین نمیخواهیم، شترسواریتان را ادامه دهید!
پوتین: لغو دیدار با ترامپ موقت است، روسیه آماده گفتوگو است
وزیر دارایی اسرائیل به عربستان: کشور فلسطین نمیخواهیم، شترسواریتان را ادامه دهید!
فرانسه سومین حکم بازداشت بینالمللی علیه بشار اسد صادر کر
فرانسه سومین حکم بازداشت بینالمللی علیه بشار اسد صادر کرد
درگیری شبانه در قندهار؛ گزارشها از تلفات طالبان حکایت دارد
احمد ولی هوتک در مسابقه MMA در بلاروس به پیروزی رسید
ترامپ: ۴۸ ساعت آینده برای خاورمیانه سرنوشتساز است!
وزیر دارایی اسرائیل به عربستان: کشور فلسطین نمیخواهیم، شترسواریتان را ادامه دهید!
پوتین: لغو دیدار با ترامپ موقت است، روسیه آماده گفتوگو است
وزیر دارایی اسرائیل به عربستان: کشور فلسطین نمیخواهیم، شترسواریتان را ادامه دهید!
فرانسه سومین حکم بازداشت بینالمللی علیه بشار اسد صادر کر
فرانسه سومین حکم بازداشت بینالمللی علیه بشار اسد صادر کرد
درگیری شبانه در قندهار؛ گزارشها از تلفات طالبان حکایت دارد
احمد ولی هوتک در مسابقه MMA در بلاروس به پیروزی رسید
25.Oct.2025
26.Oct.2025
26. Oct. 2025