SANYA NEWS
فرهنگی

وابستگی به نوری که نبود

نوشته شده توسط admin در تاریخ 23 قوس 1404

اشتراک گذاری: فیسبوک | توییتر | واتس‌اپ | لینکدین
بازدیدها: 59


وابستگی به نوری که نبود

نویسنده: دریا نشاط

و بعد…

در میان تمام این دردها تمام این رفتن‌ها و شکست‌ها 

من یک‌بار… فقط یک‌بار

جرأت کردم از نو شروع کنم.

در لحظه‌ای که همه‌چیز تیره بود

وقتی بغض مثل سایه‌ای سنگین روی گلویم نشسته بود

وقتی غربت از پشت‌بام قلبم یخ می‌چکاند

وقتی نام‌ ام در هیچ زبانی خانه نداشت در همان تاریکی مطلق

یک نور کوچک درونم روشن شد. نه امیدی بزرگ.

نه معجزه‌ای ناگهانی؛

فقط یک جرقه‌ی لرزان

به اندازه‌ صدایی که از اولین لحظه دل مرا لرزاند.

برای اولین‌بار بعد از هزار بار زمین خوردن، بعد از این‌که زنده‌‌گی همه‌چیز را از من گرفت در چشمان او خودم را پیدا کردم. نه خودی که شکسته بود نه خودی که می‌ترسید

خودی را که سال‌ها گم کرده بودم پیدایش نمی‌کردم 

خودی که هنوز می‌توانست دوست بدارد.

و چه عجیب و

چه دردناک و زیبا.

که صدایش همان صدای آرام و دلنشین

زیباترین صدایی بود که در تمام عمر شنیده بودم.

صدایی که اگرچه کوتاه بود؛

اما یادم داد هنوز قلبم زنده است.

یادم داد هنوز می‌توانم کسی را

بی‌بهانه بی‌دفاع بی‌قید و شرط...

دوست‌داشته باشم و باور کنم که ما آدم ها می‌توانیم پناه‌گاه امنی برای خودمان باشیم و

برای لحظه‌ای کوتاه فکر کردم 

شاید بعد از این همه درد این همه تنها دویدن

کسی هست که کنارم بایستد.

کسی که ببیند پشت این سکوت چه جنگی خوابیده

کسی که بفهمد اشک‌های من فقط گریه نیست. بل‌که تاریخِ زخمیِ من است. زخمی که همیشه خودم با دستان خودم بسته کردم .

اما درست همان‌جا

درست همان نقطه‌ای که امیدم سر برآورد

دنیا بی‌رحم‌تر از همیشه شد.

چون او…

کسی که در نگاهش خودم را دیدم در صدایش آرام گرفتم

همان کسی بود که فهماند

در زندگی‌اش کوچک‌ترین سهمی نداشتم 

و باور کن

هیچ دردی هیچ ضربه‌ای هیچ سقوطی

به اندازه‌ی این فهمیدن

مرا از پا نینداخت.

آن‌قدر محکم زمین خوردم

که انگار تمام استخوان‌های روحم دوباره  شکست استخوان‌های که به‌بهای جانم از آن‌ها مراقبت کردم که مبادا کسی جای برای شکستن پیدا کند.

آن‌قدر سخت افتادم که هنوز نمی‌فهمم

چطور باید تکه‌های خرد شده‌ام را جمع کنم با کدام توان؟

با کدام رمق؟

وقتی منی که همیشه از وابسته‌گی گریخته بود... و

منی که یاد گرفته بود روی پای خودش بایستد

منی که سال‌ها هیچ امیدی را به دل راه نداده بود در نهایت

وابسته‌ی صدایی شد که سهم من نبود.

و وابسته‌گی به چیزی که از آن تو نیست

به کسی که برایت نمی‌ماند 

به نگاهی که فقط یک‌بار روشن شد و

همان دردی است که آدم را از درون می‌کُشد.

حالا من مانده‌ام

و خودی که دوباره از نو شکست.

مانده‌ام و تکه‌هایی که هرکدام

نام او را می‌برند.

مانده‌ام و قلبی که نمی‌داند

چطور دوباره بایستد

وقتی حتی امیدی که خودم ساخته بودم

اولین چیزی بود که با خودش برد.

جستجو
ویدیوهای محبوب

25.Oct.2025

26.Oct.2025

26. Oct. 2025


نظرات کاربران

ارسال نظر