SANYA NEWS
سیاسی

موریانه‌های دلتنگی

نوشته شده توسط admin در تاریخ 27 قوس 1404

اشتراک گذاری: فیسبوک | توییتر | واتس‌اپ | لینکدین
بازدیدها: 58


موریانه‌های دلتنگی

نویسنده: دریا نشاط

امروز دوباره غمی مثل سنگ سرد روی سینه‌ام افتاده بود…

نه دلیلش پیدا بود نه می‌شد از آن فرار کرد.

از همان غم‌هایی که نه با موسیقی پرت می‌شود 

نه با حرف کسی آرام می‌گیری

نه حتی با لبخندی کوتاه سبک می‌شود.

غمی که به جانم حسادت می‌کند

به دلم چنگ می‌زند

و هر لحظه، بیشتر و بیشتر می‌چسبد…

طوری که انگار می‌خواهد مرا از درون خاموش کند.

امروز  بازم نبودنش یک دلتنگی ساده نبود نه یک حس گذرا…

این حس مدتت هایت مثل موریانه‌ای آرام و پنهانی ریشه‌های روحم را می‌جود. هرچقدر سکوت می‌کنم

تظاهر می‌کنم قوی‌ام… چیزی نشده 

باز صدای ریز ریز شکستن دلم

در سینه‌ام می‌پیچد.

صدایی که تنها خودم می‌فهممش

تنها خودم می‌شنومش…

امروز بیشتر از هر روز خفه بودم هوا کم بود نفسم کوتاه…

دلم می‌خواست از همه‌چیز از همه‌کس 

از هر خاطره و هر فکری در سر دارم  فرار کنم.

دلم می‌خواست برای چند ساعت گم شوم

در جایی که نه آدم باشد نه صدا

نه خاطره‌ای که از پشتِ پلک‌هایم بالا بیاید.

می‌خواستم آن‌قدر بلند  گریه کنم 

که شاید این سنگینی این دردِ بی‌نام

کمی دست از سرم بردارد…

اما نه راهی برای بیرون شدن بود

نه جایی برای پناه بردن.

من ماندم…

و ماندن…

و ساختن خودی که هر روز خرد می‌شود و بیشتر ساکت تر میشود 

و مجبور است  باز باید از نو سرپا شود.

دوباره همان دوراهی لعنتی…

یک طرف دلی که هنوز در نبودش آرام نمی‌گیرد

اصرار دارد که دوستش دارم،

طرف دیگر عقلی که فریاد میزند همه‌چیز تمام شده.این بین ماندن

این بلاتکلیفی

خودش زخمی‌ست عمیق‌تر از دلتنگی…

و محبت…

محبتی مانده وسط سینه‌ام که نه می‌توانم پسش بگیرم نه می‌توانم ببخشمش.

محبتی که دیگر شبیه آرامش نیست

شبیه دردی‌ست که با هر نفس می‌سوزد 

شبیه خاک سردی که دست‌هایم را بی‌حس کرده.

هر بار نامش در ذهنم برق می‌زند

قلبم می‌لرزد.

چیزی در سینه‌ام ترک برمی‌دارد…

حضورش از میان نبودنش برمی‌گردد

و نفسم را برای ثانیه‌ای می‌گیرد.

چقدر عجیب است…

کسی نیست

اما نبودنش این‌همه حضور دارد.

کسی دور است،

اما دردش از خودم هم نزدیک‌تر است.

امروز فهمیدم سکوت هم گریه دارد…

گریه‌ای که صدا ندارد

اما تمام وجود را خیس می‌کند.

و من…

در میان همین سکوت همین سنگینی

همین بی‌پناهی… فقط می‌دانم

نبودنش مثل موریانه جانم را می‌جود.

و من مجبورم در میان این همه درد  باز هم بمانم…

و ماندن را با تمام سختی‌اش با تمام زخمش با تمام تنهایی‌اش…

بسازم

جستجو
ویدیوهای محبوب

25.Oct.2025

26.Oct.2025

26. Oct. 2025


نظرات کاربران

ارسال نظر