SANYA NEWS
فرهنگی

عشق یخ‌زده

نوشته شده توسط admin در تاریخ 11 قوس 1404

اشتراک گذاری: فیسبوک | توییتر | واتس‌اپ | لینکدین
بازدیدها: 65


عشق یخ‌زده

بخشی پایانی

۱۱:۵۳ دقیقه شب بود، در چشمانم اثری از خواب دیده نمیشد و از یک طرف دل حس خوبی نداشت و غیر معمول لرزش و اضطراب داشت.

چشمانم رو به سقف اتاق افتیده و هر لحظه نام و یاد فرشته در زبان و فکر من جاری بود. کجاست و چه حال و هوای در سر دارد؟ این نوروز هم از آمدنش خبری نبود و تا به امشب که چند روز به ماه ثور نمانده، حتا اثر و خبری فرشته در روستا دیده نمی‌شود. گویا چیزی شده که من آگاه نیستم، اما شاید این دل نارامی‌ام خاطر آن بوده باشد.

شب را با همین نارامی ها سحر کردم، دمای صبح نزدیک به آذان ملا بود، که به شیشه کلکین چند سنگ ریزه خورد، من که در پهلوی کلکین عادت دارم بخوابم تا صدای خروش دریا بیشتر در گوشم برسد و یک حس و آرامش خاصی برایم میدهد، که زود بلند شده، دریچه را باز کرده همینکه به پایین نگاه کردم کسی نبود و سمت چپم که سر چشمه بود و همه‌ای قریه از آب زلال آن چشمه برای آشامیدن استفاده میکردن، دیدم فردی چراغک میزند، حدس زدم که کریم است. چون هر گپی که می‌شد، همین شفر بین ما میبود و خانه کریم شان پهلو به پهلوی خانه فرشته شان قرار داشت.

وارخطا و شتاب زده از اتاق بیرون شدم و زود خود را به نزدیک کریم رساندم.

دیدم کریم نگران تر از من بود و به گرد حوض چه چشمه قدم میزد. همینکه مرا دید شتابان به سویم آمد حبیب! حبیب! میدانی چه شده؟

خبر داری؟

من که هیچی را نمیفهیدم و نمیدانستم و چه اتفاقی افتاده، که در این ناوقتی کریم آمده این سوال ها را از من دارد.

پرسیدم: خوب چه شده کریم؟

کریم: حبیب حوالی ساعت های ۲ چند دقیقه شب بود، که در پشت دیوار سرو صدا های بلند شد. من بر آمده دیدم که برادر فرشته همان دومیش که اینجا که است. چه نامش بود، فراموشم شد، نامش عا! عزیز، فرشته را پشت کرده بود و سمت دروازه خانه خودشان میبرد و شوهر فرشته هم همراهشان بود. نمیدانم فکر کنم فرشته مریض است و حتا تا دمی که من اینطرف میامدم صدای ناله و فریاد فرشته می‌آمد و مکرر میگفت: خدایا در گرفتم جانم را بگیر تحمل ندارم و هرگاه درد بالایش بیشتر غلبه میکرد فریاد بلند تر میزد مادر! مادر! 

با حرف های کریم دیگر مجالی برای ایستادن برایم نماند، پا هایم از توان باز ماند و افتیدم در کنار حوض چه، تا کریم دست خود را رساند با چند برخوردی از راه رو به زمین پایین تر افتادم و دیگر از حال رفتم…

نمیدانم چند دقیقه بعد بود، اما! همینکه بیدار شدم دیدم کریم و مادرم بالای سرم است و کریم به صورتم آب میزند.

چند لحظه گذشت حالم کم، کم خوب شده میرفت و دوباره درختان پر شگوفه و سبز به چشمانم تماشا داشتم که با نسیم صبح زیبایی های خود را به رخ میکشند.

تازه از جایم بلند شدم که از بلند گویی مسجد ده ما اعلان جنازه گفته شد.

خود را راست کرده در گوشه‌ی سنگ نزدیک به چشمه نشستم. کریم و مادر هم گوش به بلند گو بودن، که قاری مسجد از بلندگو صدا زد: نسبت وفات دختر حاجی یاسین…

دیر دانستم که او از این پیوند ناراضی بود، غم و اندوه عشق او را از پا انداخت و بخاک برد…

مرا ویرانه و در حسرت ندانستش واله و شیدا نمود.

او رفت و جیگر سوز و فراقش

دیوانه و اُفتیده به آن طربت نازَش

نویسنده: میراجان امیری

جستجو
ویدیوهای محبوب

25.Oct.2025

26.Oct.2025

26. Oct. 2025


نظرات کاربران

ارسال نظر