SANYA NEWS
فرهنگی

زخم‌های بی‌صدا و تلاشی برای نجات

نوشته شده توسط admin در تاریخ 13 قوس 1404

اشتراک گذاری: فیسبوک | توییتر | واتس‌اپ | لینکدین
بازدیدها: 45


زخم‌های بی‌صدا و تلاشی برای نجات

نویسنده: دریا نشاط

در خانه‌ای محقر و خلوت در گوشه‌ای از شهر، دختری زندگی می‌کرد. او بیست‌وچند سال بیشتر نداشت، اما سال‌هایی که گذرانده بود، مثل دهه‌ها سنگینی کرده بود بر جان و روحش.

یک شب، وقتی آسمان هم ابری و دلگیر بود، دختر از خواب پرید. درد شدیدی در سر و معده‌اش پیچیده بود. انگار بدنش دیگر تاب نداشت. نفس‌نفس می‌زد و با دستان لرزانش پیشانی‌اش را می‌فشرد. 

اشک از گوشه چشمش سرازیر شد، اما نه فقط از درد جسم، از زخمی بود که در دلش جا خوش کرده بود، از همه آن شب‌هایی که به‌جای آغوش و آرامش، با بغض و سکوت گذشت.

با خودش گفت:

«چرا همیشه من؟ این همه درد، این همه رنج… تاوانش را از کی باید بگیرم؟»

او خوب می‌دانست کسی نیست که جوابش را بدهد. از سال‌هایی که پدرش سکوت کرد، از جامعه‌ای که صدایش را نشنید، از جنگی که آینده‌اش را بلعید، فقط درد مانده بود برایش.

یادش آمد وقتی کودک بود، دلش می‌خواست قاضی شود یا شاید معلمی که بچه‌ها دوستش داشته باشند. یا از طریق شغل اش عدالت را جاری کند اما حالا در خانه‌ای تنها و دور از همه، بین دردهای بی‌پایان، فقط تلاش می‌کرد زنده بماند.

چای سرد شده روی میز را نگاهی انداخت و آرام گفت:

«نه امیدی مانده، نه صدایی برایم. فقط این دردها که هر شب با من‌اند…»

اما با همه ‌این‌ها، باز هم صبح شد. باز هم برخاست، چادرش را سر کرد، و روبه‌روی آینه گفت:

«من که جز خودم کسی را ندارم بلندم کند. شاید هنوز زنده‌ام چون قراره خودم رو نجات بدم. نه برای کسی… فقط برای خودم.»

و این‌گونه، دخترکی با تنی خسته اما روحی زنده، به زندگی‌اش ادامه داد، هرچند با درد، اما با امیدی پنهان که شاید روزی، روزی… آرامش از راه برسد.

در پس این سکوت و درد، داستانی از مقاومت و پایداری نهفته بود؛ قصه‌ای که خیلی‌ها شاید ندانند، اما در دل‌های بسیاری در این شهر همچنان می‌تپد

جستجو
ویدیوهای محبوب

25.Oct.2025

26.Oct.2025

26. Oct. 2025


نظرات کاربران

ارسال نظر