SANYA NEWS
فرهنگی

پاییز رسید

نوشته شده توسط admin در تاریخ 17 قوس 1404

اشتراک گذاری: فیسبوک | توییتر | واتس‌اپ | لینکدین
بازدیدها: 36


پاییز رسید

نویسنده: میراجان امیری

بخش دوم

هدایت در خیالات خود غرق‌شده بود و با خود چنین می‌گفت: این عشق چیست که تو را وادار می‌سازد بسوزی، زجر بکشی؛ اما گاهی شرم، مانع تمام دردهایی می‌شود که در دل داری و آن را در کنج دلت پنهان می‌کنی، و شوقِ همین سوختن برایت لذّت بخش می‌شود.

در همین خیالات غرق بود و چشمان سیاه زبیده، هدایت را از همه‌چیز و همه‌کس فارغ کرده بود که ناگهان صدای مادر را شنید که صدا می‌زد: «هدایت! او هدایت! بیا این‌جا، کارت دارم.»

همه آن‌چه‌که در ذهنش ترسیم کرده بود، از هم پاشید و با صداهای مکرر مادر به‌خانه پایین رفت. همین‌که رسید، مادر برایش گفت: «فردا برای اصلاح تذکرهٔ من باید پنجشیر بروی، بخیر.»

هدایت حرف‌های مادر را پذیرفت، با دریور لاین تماس گرفت و خود را برای رفتن فردا به پنجشیر آماده کرد. سپس آهسته‌آهسته به‌اتاق خود برگشت، دیوان قهار عاصی را باز کرد و با هر بار خواندن این شعر، دلش را تسلی می‌داد؛ گویی این شعر در دلش نقش بسته بود:

بیا که چه، چه،

مرغان بیاید.

بیا که بهمن و

باران بیاید.

بیا که ارغوان‌ها

گل بگیرد.

بیا که سنبل و

ریحان بیاید.

(قهار عاصی)

فردای آن شب، هدایت برای چند روز به‌وطن رفت و همین‌که برگشت، از حال‌وهوایش با رفیق و همدمش قصه کرد. از عشق و دردهایش گفت. داریوش با کمال میل نشسته و به‌سخنان او گوش می‌داد. پس از اتمام‌شدن حرف‌های هدایت، او را تشویق کرد و جرئت داد تا برای زبیده نامه‌ای بنویسد و او را از عشق و علاقه‌اش آگاه‌تر کند و باقیِ کار را به خدا بسپارد؛ هرچه بادا باد.

جستجو
ویدیوهای محبوب

25.Oct.2025

26.Oct.2025

26. Oct. 2025


نظرات کاربران

ارسال نظر