SANYA NEWS
فرهنگی

پاییز رسید

نوشته شده توسط admin در تاریخ 22 قوس 1404

اشتراک گذاری: فیسبوک | توییتر | واتس‌اپ | لینکدین
بازدیدها: 68


پاییز رسید

نویسنده: میراجان امیری

بخش هفتم

خبرگزاری ثانیه: هوا خوب بود؛ خورشید، گلِ صبح، دلبری می‌نمود و این روز، چون روزهای اوایل بهار، خوش‌هوا شده بود. هدایت این روز را به شادابی آغاز نمود و برای شمولیت در یکی از دفاتر خصوصی، ساعت ده پیش از چاشت امتحان داشت. چنان مشتاقِ ادامهٔ زنده‌گی شده بود که هیچ‌گاه خودش تصور این‌قدر روزِ خوب را نداشت.

بعدِ صبحانه رفت، خود را در روبه‌روی آیینهٔ قدنما جمع‌وجور نمود و آن دریشیِ شیکِ خود را بر تن کرد. چه زیبا و جذاب شده بود. همین‌که از آیینه دور شد و سمتِ دروازه را گرفت، مادر صدا زد: «گل‌پسرم، بیا این‌جا با دودِ اسپند دودت کنم تا نظرِ بد از تو دور بماند و از خداوند می‌خواهم که گل‌پسرم سربلند برگردد.»

هدایت لبخندی زد، رو به طرفِ مادر کرد و گفت: «پسرِ سیاهِ تو را کس نظر نخواهد کرد؛ همین دعایت کافی‌ست.»

خداحافظی کرد و رفت.

نزدیکِ پل رسیده بود که از سمتِ کوچهٔ آهنیِ داکتر (زبیده)، با خواهرش، قد کشید و کوتاه‌نظری به هدایت نمود و لبخندی زد که هدایت را به آسمان کشاند. شکرگزاری کرد از این‌همه نعمت‌هایی که خداوند امروز نصیبش کرده بود و پیشِ خود زمزمه می‌کرد: «ای وای خدایم، چه روزِ خوبی نصیبم کردی؛ چه روزی! حتا در خواب هم این روز را تصور نکرده بودم.» شکرگزاری کرد و رفت سمتِ ایستگاهِ موترهای شهری.

عصر بود که دوباره به خانه برگشت و رفت سمتِ مادرِ خود، صدا زد: «ننه، ننه، مه آمدم؛ کدام ذره نان نمانده، معده‌ام در پشتم چسپیده. ننه، هستی؟»

مادر صدا زد: «هستم. آمدی بخیر. چطور بود امروز؟ کارت شد، بخیر جانِ مادر؟»

هدایت گفت: «امتحان خوب سپری‌شد. گفتند منتظرِ زنگ یا هم ایمیلِ ما باش. ننه، به توکلِ خدا و دعای نیکِ‌تان کامیاب هستم، ان‌شاءالله. حالا بگو نان داری به خوردن یا نه؟»

مادر گفت: «چاشت ماش‌پلو پخته کرده بودیم؛ گرم کنم می‌خوری؟ یک غوری مانده.»

هدایت گفت: «ننه‌جان، به زحمت هم می‌شوی؛ بیار، هم‌تو یخ یخ می‌خورم. گشنه که باشی، سنگ هم مزه می‌ته.»

بعد از این‌که غذا را خورد و یک‌‌دو پیاله چای‌سبز سر کرد، در میانِ دیگر و شام رفت سمتِ بازارِ محله‌شان؛ همان‌جا که دوکانِ ماما صادق و چند دوکانِ دیگر و یک کلپِ پهلوانی بود. همین‌که از پل عبور کرد و نزدیکِ خانهٔ پهلوان سلیم رسید، در میانِ تاریکی چهرهٔ داکتر (زبیده) نمایان‌شد که چادرِ خود را جمع‌وجور داشت. لحظه‌ای ماتِ چشم‌های یک‌دیگر شدند و عجلهٔ داکتر (زبیده) به راه افتاد. این بود ختمِ روزِ خوب و پُربرکتِ هدایت.

فردای آن روز، هدایت خرسندتر از گذشته روز را آغاز کرد. چهرهٔ داکتر (زبیده) هر لحظه در مقابلش تصویر می‌کشید و او را وادار می‌کرد که لبخند بزند. با این فکرها روزِ خود را خوب جمع‌وجور کرد و رفت سمتِ بالاخانه؛ جایی که او بود. صوفی عشقری بود، شهید عبدالقهار عاصی؛ گاه صوفی ترانه می‌ساخت، گاه هم عاصیِ شهید، و هدایت را سوق می‌داد تا در میانِ سروده‌ها داکتر (زبیده) را بجوید و با او قصه گوید.

اوجِ غزل‌خوانی بود که موبایل نامِ داریوش را به شیشه‌اش نشانه زد. بعد از احوال‌پرسی، مژدهٔ آمدنِ داکتر (زبیده) را برایش داد و ذوقِ هدایت را دوچندان نمود. دوان‌دوان سمتِ بازار را گرفت. با داریوش پیشِ دوکانِ ماما صادق روبه‌رو شد و هر دو رفتند سمتِ کلینیکِ داکتر (زبیده).

نیم‌ساعت مقابلِ درِ کلینیک انتظار کشیدند تا داکتر (زبیده) از چوکاتِ دروازه قد کشید. داریوش هدایت را وادار ساخت تا روبه‌رویش برود و به چشمانش دقیق ببیند و به او بفهماند که دوستش دارد. هدایت با قدم‌های لرزان و پُراضطراب، سمتِ درِ عمومیِ کلینیک رفت و خود را با صد مشکل استوار ساخت. با داکتر (زبیده) همین‌که چشم‌به‌چشم شدند، همان لحظهٔ دیدن گذشت و بعد زبیده خود را از میانِ جمع کشید و رفت سمتِ کوچه. همین‌که دستِ چپ پیچید، نگاهی به عقب، سمتِ هدایت انداخت و این‌طرف، هدایت را به آسمان‌ها به پرواز آورد.

داریوش نزدیک شد و به هدایت گفت: «نگفته بودم که می‌شود؟ فقط زمان‌گیر است. حالا آغازِ فصلِ جدید است و باید نامه‌ای برایش بفرستی تا واضح و یک‌طرفه شود، هدایت‌خان.»

هدایت گفت: «آغازِ فصلِ جدید زود مگر نیست؟ نشود که مرا رد کند؟ باز آن‌وقت چه کنم؟ من یک‌بار مجنون و شیدا نشوم، داریوش؟»

داریوش گفت: «تکرار برایت می‌گویم، هنوز دیر هم شده؛ اقدام کن، ان‌شاءالله می‌شود. بخیر، مثبت‌اندیش باش. نمی‌شد به تو نگاه نمی‌کرد، انتظارِ دیدنِ تو را نمی‌کشید، وارخطا و دست‌پاچه نمی‌شد. این را خودت بهتر می‌دانی که یکی از علایمِ عشق همین است؛ که در وجودت تو هم حس می‌کنی. رفیق، آرام باش، فقط.»

هدایت گفت: «خوب، فردا اگر رفت کلینیک، نامه را برایش خواهم داد؛ تصمیمِ آخر.»

داریوش گفت: «حالا شدی یک عاشق به‌تمامِ معنا.»

هر دو آهسته‌آهسته سمتِ دوکانِ ماما صادق آمدند و چند لحظه‌ای را با ماما صادق سپری نمودند و رفتند سمتِ خانه. ستاره‌های آسمان خوش‌نمایی می‌نمودند و هدایت را خوابی در کار نبود. برای فردا هیجان‌زده بود و آن را روزِ بزرگی برای خود می‌دید. دودل بود؛ یک دل برایش «بلی» می‌گفت و یک دل «نه» گفته، انتظار را ترجیح می‌داد. نیمه‌شب بود که تصمیمش قطعی شد؛ رفت سمتِ رخت‌خوابِ خود و بعد از چند لحظه رویاپردازی برای خود و زبیده، با سنگینیِ خواب چشم‌هایش بسته شد و رفت تا صبحِ ناوقت.

جستجو
ویدیوهای محبوب

25.Oct.2025

26.Oct.2025

26. Oct. 2025


نظرات کاربران

ارسال نظر